جلوی آینـه تند تند موهامو با یـه دست کردم تو و با اون دستم سعی کردم کلاسورم رو زیر بغلم نگه دارم ... دانلود آهنگ خارجی پاپام پاپام پام از زور هیجان داشتم خفه مـی شدم ... دانلود آهنگ خارجی پاپام پاپام پام موهای بلوطی رنگم مدام از زیر دستم فرار مـی و باز مـی افتادن بیرون ... با حرص گفتم:

- مثل موی گربه! آخرم همـین روز اولی اخطار مـی گیرم ...

داشت دیرم مـی شد ... زدم از خونـه بیرون ... خدا رو شکر کـه مامـی رفته بود با دوستاش باغ پاپا هم نبود ... تکلیف وارنا هم کـه مشخص بود دیگه ... همـیشـه خونـه خودش بود ... ما رو آدم هم حساب نمـی کرد ... مانتوی بلند سورمـه ای پوشیده بودم با مقنعه مشکی و شلوار تنگ مشکی ... کفش های عروسکی مشکی و سورمـه ای و کیف کوله پشتی جین ... سوئیچ ماشینمو برداشتم و از درون زدم بیرون ... گل خوشگلم وسط حیـاط پارک شده بود ... پاپا به منظور قبولیم توی دانشگاه خریده بود ... وارنا هم از همون روزی کـه گرفتمش اینقدر باهام کار کرد کـه الان یـه پا راننده شده بودم ... نشستم پشت فرمون و در رو با ریموت باز کردم ... صدای زنگ موبایلم بلند شد ... گوشی رو از توی کوله ام درون آوردم و راه افتادم ... اسم آرسن افتاده بود روی گوشی ... پسر دوست پاپا، دانلود آهنگ خارجی پاپام پاپام پام آقای سرکیسیـان ... گوشی رو گذاشتم درون گوشم و گفتم:

- بـه به آرسن بـه سلامت باد ... چطوری برادر؟

خندید و گفت:- شیطون دانشجو درون چه حاله؟

- ساعت سه و نیم ظهر زنگ زدی حالمو بپرسی؟

- ای بابا ... ما رو باش زنگ زدیم یـه کم بهت روحیـه بدیم خانوم خوشگله ...

- کوفت! مـی دونی بدم مـی یـاد از این کلمـه هی بگو ...

- خوب بگم جوجه اردک زشت راحت مـیشی؟ هر چند کـه واقعا هم مثل جوجه اردک زشت مـی مونی ... یـادته بچه بودی رنگ زغال بودی؟ خدا رو شکر بزرگ شدی یـه کم رنگ عوض کردی ...

همـینطور تند تند داشت مـی گفت و مـی رفت ... داد زدم:

- بمـیری آرسن ... حالا خودت خوبی کـه رنگ ماستی؟ اونم ماست پگاه! هم شله ... هم سفید و بی ریخت ...

خندید و گفت:- خب بابا ... سفید سفید صد تومن ... خیـالت راحت شد؟

- بلی ...

- بلی گفتنت رو بخورم ...

- هوی آرسن ... باز چشم عمو لئون رو دور دیدی بلبل شدیـا ...

غش غش خندید و گفت:- کجایی؟

- اگه بذاری تو راه دانشگاه ...

- اووووف ... ساعت چهار کلاس داریـا ... چه دل گنده ای تو!

- خودتی ... خوب قطع کن که تا من بتونم این پای چلاق رو بچلونم روی گاز ...

- برو بابا فقط خواستم بهت انرژی مثبت بدم ... نری اون دانشگاه رو بذاری روی سرتا ... ویولت! اینجا ایرانـه ... حواستو جمع کن کـه مثل من نشی ...

- تقصیر خودته! مـی خواستی خالکوبی نکنی قد گوزن روی بازوت بعدم با رکابی بری دانشگاه ... تازه وقتی هم بهت گیر زبون درازی کردی ...

خندید و گفت:

- ای بابا ... رکابی چیـه ... تی شرت بود ...

- حرف بیخود نزن آرسن ... خودم دیدم ... یـه نیم وجب آستین کـه بیشتر نداشت ...

بازم خندید و گفت:

- برو ... برو کـه حالا منو سیـاسی هم مـی کنی ...

با خنده گفتم:

- زت زیـاد برادر ... سلام بـه عمو لئون و زن عمو یوکا برسون ...

- بزرگیتو ...

- خداحافظ ...

- ویولت ...

- هان؟!!! دیگه چیـه؟

- تو رو خدا رعایت کن ... روابط پسرا توی دانشگاه خیلی محدوده ... فکر نکنی اینم جمع خونوادگی خودمونـه ...

- لال مـی شی یـا نـه آرسن؟ اینقدر کـه تو بهم سفارش کردی اون وارنا نکرده ...

- خب من بیشتر نگرانم ...

- باشـه ... باشـه ... باشـه ... تموم شد؟

- آره دیگه برو بـه سلامت ...

- خظی ...

- خداحافظ ...

گوشی رو قطع کردم و پرت کردم روی صندلی کنارم ... یـه ربع دیگه بیشتر وقت نداشتم ... پامو فشار دادم روی گاز و با سرعت پیش رفتم ... بـه چهارراه نزدیک دانشگاه کـه رسیدم چراغ قرمز شد ... اولین ماشینی بودم کـه مجبور بـه توقف شدم و با حرص چند بار کوبیدم روی فرمون و گفتم:

- لعنتی ... لعنتی ... لعنتی ...

صدایی از ماشین کناری باعث شد حواسم بـه اون سمت کشیده بشـه ...

- حرص نخور خانوم خوشگله ... موهات مـی ریزه ...

سریع شروع کردم بـه آنالیز ش .. یـه پسر حدودا هم سن و سال خودم ... هجده نوزده ساله ... با موهای تیغ تیغ ... یـه شال گردن پارچه ای دور گردنش پیچیده بود بـه رنگ خاکستری ولی لباساشو نمـی دیدم ... قیـافه اش بچه گونـه و بامزه بود ... خوشم اومد ازش ... توی ماشین کناری بود ... یـه پورشـه زرد رنگ ... عجب ماشینی! با ناز خندیدم و زل زدم توی صورتش و گفتم:

- نـه نترس موهام زیـاده هر چی هم بریزه کچل نمـی شم ...

عینک مارک دارشو از روی چشمای گرد قهوه ایش برداشت و گفت:

- تو چه چشایی داری!!!! سگ کـه هیچی گرگ داره!

دوباره خندیدم و گفتم:

- حتما مالیـات بدم؟

- ما سگ کی باشیم خانومـی؟ کجا تشریف مـی برین حالا کـه اینقدر عجله دارین؟

چراغ سبز شد ... از بوقای ماشینای پشت سری فهمـیدم ... دنده رو زدم یک و راه افتادم ... کنار بـه کنارم اومد و گفت:

- نگفتی ...

رفتم دنده دو و گفتم:

- فکر مـی کنی این خیـابون مـی رسه بـه کجا؟

- دانشگاه ...

- دقیقا ...

- ایول ... مـی ری دانشگاه؟

- اوهوم ...

- بعد هم دانشگاهی هستیم ... خوش شانسی بـه این مـی گن خانومـی ...

ازش خوشم اومده بود ... پسر بامزه ای بود ... از سر و وضعش هم مشخص بود بچه مایـه داره ... مـی شـه یـه مدت باهاش بود ... آرسن مـی فهمـید منو مـی کشت! از قیـافه آرسن خنده ام گرفت ... پسره سریع گفت:

- بـه چی خندیدی؟

- هیچی ... یـاد یـه جوک افتادم ...

- بگو منم بخندم ...

- نمـی شـه ... مـی دونی کـه ...

نمـی دونم پیش خودش چه فکری کرد کـه غش غش خندید و گفت:

- ای شیطون ... راستی من رامـینم ... اسم تو چیـه؟

زل زدم بهش ... رامـین! همـه حواسم رفته بود بـه اون ... اصلا متوجه جلوم نبودم ... خواستم دهن باز کنم اسممو بگم کـه صدای داد اون با برخورد شدید ماشین با یـه شی همزمان شد ... با ترس بـه جلو خیره شدم ... زیرنالیدم:- اوه اوه ... ماشین یـارو داغون شد! آخه تو این وسط چی کار داشتی؟رامـین از ماشین کناری داد زد:

- خوبی خانومـی؟

اصلا دیگه نمـی تونستم چشم از ماشین جلویی بگیرم کـه بخوام جوابی بـه سوال رامـین بدم ... سر جام خشک خشک شده بودم ... که تا حالا سابقه نداشت تصادف کنم ... خوبه کمربندمو بسته بودم وگرنـه با سر مـی رفتم توی شیشـه ... وارنا اگه مـی فهمـید اینقدر بی احتیـاطی کردم دیگه اسممو هم نمـیاورد ... داشتم یـه همـین چیزا فکر مـی کردم کـه در ماشین یـارو باز شد ... انگار طرف تازه فهمـید چی شده! از سمت راست یـه چادری پرید بیرون ... ولی نگاهم بـه در سمت راننده بود ... وی حالا لابد شوهرش هم از اون بسیجی هاست! خدایـا حسابم پاکه ... صدای رامـین دوباره عین وزوز بلند شد:- من پارک مـی کنم مـی یـام نترسیـا ... من الان مـی یـام ...فقط سرمو تکون دادم ... یـارو بالاخره اومد پایین ... اوه اوه! نگفتم از اون بسیجی هاست! ته ریششو نگاه ... عینکش نصف صورتشو گرفته بود و نمـی شد درست قیـافه اش رو ببینم ... قدش کـه بلند بود ... هیکلشم که! ... رسید کنار ماشین ... دو ضربه زد روی سقف ... بالاخره بـه خودم جرئت دادم و چرخیدم بـه سمتش ... ابروهای پهنش درون هم گره خورده بود حسابی ... با خشم گفت:

- مـی شـه تشریف بیـارین پایین؟

آب دهنمو قورت دادم ... وای چرا حلقم اینقدر خشک شده؟ ترمز دستی رو خوابوندم و ناچارا رفتم پایین ... نباید مـی فهمـید ترسیدم وگرنـه مـی گفت تو کـه اینقدر ترسویی غلط مـی کنی بشینی پشت فرمون ... قدم که تا روی اش بود و برای دیدن چهره اش حتما سرم رو مـی گرفتم بالا ... اخماش اینقدر درهم بود کـه ناخودآگاه منم اخم کردم و گفتم:

- خوب حواسم نبود ...

این بدترین جمله ای بود کـه مـی شد توی اون لحظه بگم ... ولی هول شده بودم دیگه ... هول شدن کـه شاخ و دم نداشت ... پوزخند زد و گفت:- مثل اینکه یـه چیزی هم بدهکار شدم ...اوه چه خشن بود! سریع شونـه بالا انداختم و گفتم:

- خب حالا چی کار کنم؟!

انگار خونسردی و پرویی من دیوونـه اش کرد ... دادش بلند شد:

- خانوم محترم! زدی ماشین منو داغون کردی ... حالا دو قورت و نیمت هم باقیـه؟! اصلا شما هجده سالت شده کـه نشستی پشت فرمون؟

چشمامو گرد کردم و مثل مـیخ طویله فرو کردم تو چشماش ... مـی دونستم چشمام وحشیـه و تا گردش مـی کنم حساب طرف پاکه ... همـیشـه آرسن بهم مـی گفت چشماتو کـه اینجوری مـی کوبی تو صورت یـه پسر حتما منتظر باشی کـه فرداش با دسته گل بیـاد درون خونـه تون ... الان وقت این فکرا نبود حتما جواب این بچه پرو رو مـی دادم ...

- اصلا زدم کـه زدم! الان هم وقت ندارم وایسم اینجا بـه فرمایشات جنابعالی گوش کنم. کلاس دارم ... حتما خسارت بدم باشـه مـی دم .... برو از پاپا بگیر ...

اینبار پوزخندش پر از نفرت بود ... زیرتکرار کرد:

- پاپا! ه لوس ...

صداش درسته کـه یواش بود ولی گوشای منم زیـاد از حد تیز بود ... یـه قدم رفتم طرفش کـه سریع رفت عقب ... پوزخندی زدم و گفتم:

- چیـه آقا ؟ ترسیدی؟ نترس نمـی خوام بخورمت ...

انگشت اشاره شو گرفت سمتم ... دندون قروچه ای کرد و گفت:

- هی ... حد خودتو نگه دار!

فهمـیدم طرف از اون مومن هاست ... وگرنـه محال بود بکشـه عقب ... حتما یـه کم سر بـه سرش مـی ذاشتم کـه بعدا به منظور آرسن و وارنا تعریف کنم بخندیم ... جلوش گارد گرفتم ... دان دو کاراته داشتم ... مـی دونستم کـه حتی اگه قضیـه جدی بشـه از پسش بر مـی یـام ... ساعت چهار بود دیگه بـه کلاس نمـی رسیدم ... زن طرف مثل ماست چسبیده بود بـه ماشینشون ... خنده ام گرفت ... من جای این بودم الان با چنگ و دندون از شوهرم دفاع مـی کردم ... پسره با تعجب بـه من نگاه کرد ... نمـی دونست به منظور چی گارد گرفتم ... با داد گفتم:

- چیـه؟!!! دعوا داری؟ خوب بیـا جلو ... بیـا ببینیم کی قوی تره ...

عینکشو برداشت ... یـا مریم مقدس!!! توبه ! همـیشـه فکر مـی کردم خاص ترین چشمای دنیـا رو خودم دارم ... اما انگار اشتباه مـی کردم ... این پسر بسیجی ... چه چشمایی داشت! بـه خصوص کـه با پوست تیره و موهای سیـاهش تضاد عجیبی ساخته بود ... سبز! رنگ زمرد ...
صداش منو از توی شوک کشید بیرون ...

- جمع کن این بساطو ... این بچه بازیـا چیـه؟ مدارک ماشینتو بیـار زنگ مـی افسر بیـاد ....

اصلا نفهمـیدم چی شد کـه یـه ضربه مای گیری ول کردم توی رون پای پسره ... انگار رنگ چشماش اینقدر شوکه ام کرده بود کـه دیگه دست خودم نبود ... پسره پاشو گرفت و داد زد:

- چته وحشی؟

عینکشو پرت کرد سمت چادریـه و گفت:

- اینو بگیر بببینم آراگل ...

ه با ترس گفت:

- آراد تو رو خدا ... این کارا از تو بعیده ... خانوم خواهش مـی کنم ...

اومدم بـه پسره بگم خدا بیـامرزتت کـه مشت محکمش خورد توی شونـه ام و نفسم رو توی حبس کرد ... شونـه امو گرفتم و از درد کمـی خم شدم ... جمعیت داشت دورمون جمع مـی شد ... پسره رفت سمت ه و گفت:

- الحمدالله روز بـه روز جامعه مون داره بهتر مـی شـه ... بریم آراگل ...

حس کردم غرورم زخمـی شده ... پسره بی شرف جلوی همـه آبروی منو برد ... اینا همـه دانشجوی همـین دانشگاهن ... دو روز دیگه باهاشون چشم تو چشم مـی شدم ... حتما یـه کاری مـی کردم کـه بتونم سرمو بالا بگیرم ... پسره پشتش بـه من بود ... با غیض رفتم طرفش و این بار یـه ماواشی گری زدم صاف توی گردنش کـه نفسش بند اومد ... گردنشو گرفت و گفت:- آههههجیغ ه بلند شد و دستشو گرفت جلوی دهنش ... همـه بـه هیجان اومدن و صدای دست و جیغشون بلند شد ... مردم علاف ... الان دیگه حتما در مـی رفتم ... وگرنـه معلوم نبود چه بلایی سرم بیـاد از اون حرکت ماهرانـه این پسر مشخص بود کـه رزمـی کاره ... بزنـه ناکارم کنـه خیلی بد مـی شـه ... وای آرسن کجایی از من دفاع کنی؟ راه افتادم سمت ماشین ... حتما ماشینو یـه جایی پارک مـی کردم و مـی رفتم داخل دانشگاه ... بـه کلاس ساعت شش دیگه حتما مـی رسیدم ... هنوز دستم بـه دستگیره نرسیده بود کـه پخش زمـین شدم ... طول کشید که تا فهمـیدم چی شده ... تتتتت! زده بود توی پشت زانوم ... پام خم شد تعادلمو از دست دادم و خوردم زمـین ... خواستم بلند شم گازش بگیرم ... انگار دفاع حرفه ای فایده نداشت ... حتما هم موهای سیـاهشو مـی کندم ... هم گازش مـی گرفتم ... هم اینقدر سرش داد مـی زدم کـه کر بشـه ... اما با صدای سوت و داد دو که تا مرد همـه افکارم پرید دود شد رفت توی هوا ...

- اینجا چه خبره؟!!!!! مگه مـیدون جنگه؟!!!

جمعیت سریع متفرق شد ... از لباسای آبی مردا متوجه شدم کـه مسئولین حراست هستن ... دیگه تموم شد ... الان مثل آرسن اخراج مـی شم و باید بشینم دوباره بخونم واسه سال بعد ... وای کـه اگه اخراج بشم این پسره رو از هستی ساقط مـی کنم ... یکی از مردا اومد سمت من ... یکیشون هم زیر بازوی پسره رو گرفت و بردش سمت درون دانشگاه ... ایستادم و مظلومانـه زل زدم توی صورت مرده ... چه چهره خشن و عبوسی داشت ... از قماش همون پسره است! دیگه اینبار مسیحم نمـیتونـه بـه دادم برسه ... معلومـه کـه اینا طرف اون پسره رو مـی گیرن ... من حتما اخراجم ... خدایـا این انصاف نیست!!! مرده گفت:

- دانشجوی همـین دانشگاهی؟

با تته پته گفتم:-

بب ... بب .. بله ...

با بی سیمش سمت درون اشاره کرد و گفت:

- راه بیفت ...

- ک کجا؟

داد زد:- راه بیفت مـیگم ... کمـیته انضباطی ...

واااااای! کمـیته انضباطی ... همـه ای فامـیل بهش مـی گفتن وحشت کده! اگه مـی فهمـیدن همـین روز اول دچار وحشت کده شدم چقدر مسخره ام مـی ... بـه تلافی همـه حرفایی کـه بهشون مـی زدم ...- آخه دو که تا مرد ریشو ترس داره؟ چهارتا عشوه مـی یـای کار حله!چقدر اونا حرص مـی خوردن و مـی گفتن تو نمـی فهمـی ... منم با خنده مـی گفتم خودتون نمـی فهمـین ... حالا مـی فهمـیدن چی مـیگن! آدم سکته مـی کرد ... وارد یـه جایی شبیـه اداره شد ... منم پشت سرش بودم ... پشت درون یـه اتاق ایستاد کـه روش نوشته بود رئیس کل ... بی اراده دستم رفت سمت مقنعه ام و سعی کردم موهامو م تو ... چادریـه پشت درون نشسته بود و داشت اشک مـی ریخت ... مرده با تحکم بـه من گفت:

- بشین اینجا که تا صدات کنن ...

بدون هیچ حرف اضافه ای نشستم ... خود مرده زد بـه در اتاق و رفت تو درو هم بست ... نگام چرخید سمت چادریـه ... اووووه من و اون پسره رو گرفتن این چه زاریییی مـی زنـه! با اخم گفتم:

- شما چرا گریـه مـی کنی حالا؟!

با تعجب نگام کرد و گفت:

- شما نمـی ترسی؟

- چرا ...

- خب پس!

- انتظار داری منم بشینم اینجا مثل تو اشک بریزم؟ نـه ... من اشک ریختن اصلا بلد نیستم ... فوقش اخراجم مـی کنن ... بعد چی مـی شـه؟ هان پاپام دو که تا داد مـی زنـه سرم ... مامـی باهام قهر مـی کنـه که تا یـه هفته ... بعدم خیلی راحت همـه چیز فراموش مـی شـه و من سال بعد دوباره کنکور مـی دم ...

مبهوت مونده بود روی صورت من ... لابد داشت با خودش مـی گفت چه احمق الکی خوشیـه این! ولی من فقط داشتم بـه یـه چیز فکر مـی کردم ... اون تو هر اتفاقی هم کـه مـی افتاد منو دار نمـی زدن! ه دستمو گرفت یـهو توی دستش ... مثل برق گرفته ها نگاش کردم ... لبای خوش فرمشو با زبونش خیس کرد ... تازه فرصت کردم توی صورتش نگاه کنم .... چقدر چشماش شبیـه چشمای اون پسره بود! سبز زمردی ... ولی برق چشمای اونو نداشت ... خوشگل بود تقریبا ... البته اگه دماغشو عمل مـی کرد ... چون دماغش یـه جورایی تو ذوق مـی زد ... زیـادی پهن بود ... یـه کم فکر کردم که تا قیـافه پسره یـادم بیـاد! اه ... جز چشماش هیچی یـادم نبود ... صدای ه منو از فکر بـه چهره پسره کشید بیرون ...

- تو رو خدا رفتی تو یـه چیزی نگی کـه داداشمو اخراج کنن ... تو رو جون ت ... بـه امام زمون آراد حقش نیست ... امروز روز اولشـه کـه اومده دانشگاه ...

چی مـی گفت این به منظور خودش پشت سر هم ... با تعجب نگاش کردم و گفتم:

- داداشت؟ من فکر کردم شوهرته بابا ... ببینم دانشجوی ترم اوله؟!!!

دماغشو کشید بالا ... چونـه ظریفش لرزید ... چادرشو یـه کم صاف کرد و گفت:

- آره ...

- وا! بهش نمـی یـاد ... این کـه سنش ...

سریع گفت:- مشکل داشت ... تازه تونست بیـاد ... خواهش مـی کنم ...

- من حتما چی کار کنم؟

- نمـی دونم ... فقط چیزی نگو کـه اخراجش ...

در اتاق با صدای نکره ای باز شد ... کله گنده مرد ریشوئه اومد بیرون ...

- بیـا تو ...

مثل عزرائیل بـه آدم نگاه مـی کرد ... ه دوباره دستمو سریع گرفت و زل زد توی چشمام ... با یـه دنیـا التماس ... نمـی دونم چرا دلم براش سوخت و سرمو تکون دادم ...لند شدم لنگ لنگون راه افتادم سمت اتاق ... پام هنوز از ضربه ای کـه خورده بودم درد مـی کرد ... سه که تا مرد بـه جز اون مرد گندهه توی اتاق بودن ... با دیدنشون سکته رو زدم ... یـا عیسی مسیح من جز از مرگ از هیچی نمـی ترسم ... مـی دونم از اونم نباید بترسم ولی خوب مـی ترسم دیگه ... الانم ترسم فقط از اینـه کـه اینا منو بکشن! چرا اینجوری بـه آدم نگاه مـی کنن آخه ... پسره روی یـه صندلی چوبی کوچیک نشسته بود ... اخماش بدتر از قبل درون هم بود و با پاش صرب گرفته بود روی زمـین ... آب دهنمو قورت دادم و نگام کشیده شد سمت مردی کـه با صدای زخمتش خطاب قرارم داد:

- موهاتو بپوشون ... این چه وضع پوششـه؟

دوباره دستم رفت سمت موهام ... خوب بود! مرتیکه مگه کوری؟ هر کاری مـی کنم دوباره مـی زنـه بیرون ... حتما اینو تنگش کنم ... فایده نداره ... «این» استعاره از مقنعه! حالا خنده ام هم گرفته بود ... مرده شور این نیش شل منو ببرن ... بـه سختی جلوی خودمو گرفتم ... یـارو دوباره هوار زد:

- دانشجوی اینجایی؟

آب دهنمو قورت دادم ... اه چقدر گلوم خشک مـی شد ...


موضوعات مرتبط: دانلود آهنگ خارجی پاپام پاپام پام رمان جدال پر تمنا




[کلبه رمان - پست اول جدال پر تمنا دانلود آهنگ خارجی پاپام پاپام پام]

نویسنده و منبع |